شاد

ساخت وبلاگ
 

الان یهویی به دلم اومد یه پست شاد بزارم.

یادش بخیر بچه که بودم در حدود هشت نه سالم،هنوز داداشام و ابجیم ازدواج نکرده بودن.دور هم میشستیم فال می گرفتیم و میخوندیم و به همدیگه میخندیدیم.چقدر خوش می گذشت.چقدر حال میداد. مثلا تو فال میگفت تو اینده تو چندتا بچه میاری .مال هرکی بیشتر بود مسخرش میکردیم.

یا مثلا صبر میکردیم مامان و بابا بیرون رفتنی همدیگرو مهمون میکردیم ،چیپس یا بستی. چقدر کیف میداد و چون من بچه بودم نوبت من میپرید. یهویی رفتم تو اون حال و هوا.

یا داداش بزرگم جمع میکرد مارو میبرد شهر بازی.یادمه یه بار 14بار سوار اون کشتیه هست شبیه اژدها است سوار شدم.

یا مثلا بابام میرفت واس هممون تنقلات میخرید میاورد دور هم می خوردیم.

یا همین دختر داییم که میگم متنفرم ازش قبل اینکه به سن تکلیف برسه زیاد میومدن خونمون ،چقدر باهم بازی میکردیم همیشه هم عصبانیش میکردم و خودم می خندیدم. بعد از دعوا هم شروع میکردیم انواع اقسام شکلکارو به هم در میاوردیم و همدیگرو مسخره می کردیم.

چه روزای شادی داشتیم

الان دیگه شهرمون، شهربازی نداره، به جز من همشون ازدواج کردن و دیگه اصلا خونه فامیلا نمیریم و بابا هم دیگه تنقلات نمی خره.

نه که نخواد بخره ها،دیگه نمی تونه زیاد بیرون بره.

فک کنم کتکای دیشب کار خودشو کرده. الان وضو گرفتنی دستمو که روش می کشیدم چقد درد میکنه.

 

اوففففففف...
ما را در سایت اوففففففف دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smh-crazy بازدید : 95 تاريخ : جمعه 10 اسفند 1397 ساعت: 13:45